رفتن به نوشته‌ها

راز موفقیت (بخش دوم)

Last updated on ۱۳۹۹/۰۸/۰۸

نام:‌ محمدصدر هاشمی‌نژاد
موفقیت: بانکدار، صاحب 60 شرکت، یکی از بزرگ‌ترین پیمانکاران راهساز و سدساز کشور.
تولد: 1329- روستای هنزا؛ یکی از روستاهای کرمان

من در روستای هنزا در استان کرمان متولد شدم. هنزا جایی است در دامنه کوهستان هزار بین جیرفت و بافت. پدر من فرد عالمی از خانواده روحانی و در کار دانشی وجه تسمیه‌ها نیز دستی داشت و ازجمله روی نام روستای ما هم مطالعه کرده بود. هنزا در ابتدا هنزاب بوده است که به معنی افتادن آب از بلندی به پایین است که به مرور به هنزا تبدیل شده است. خانواده من یکی خانواده کاملا معمولی اما با فرهنگ بودند. تا دیپلم را در کرمان خواندم و بعد در رشته مهندسی دانشکده فنی تبریز مشغول تحصیل شدم. من در اتاق پلی‌کپی دانشکده فنی تبریز کار می‌کردم و ماهی 90 تومان (نه 90 هزار تومان) حقوق می‌گرفتم. حدود ماهی 50 تومان هم از طرف خانواده می‌آمد و خلاصه در مجموع با ماهی 140 تا 150 تومان در ماه درس می‌خواندم.

وقتی از دانشکده بیرون آمدم، همان کت و شلواری را تن داشتم که روز اول ورود به دانشگاه پوشیده بودم. کفش‌هایم هم کهنه و پاره بودند. تنها دارایی‌ام که در تمام زندگی‌ام کمکم کرد و می‌کند 3 چیز بود: یک پشتکار، دو پشتکار و سه پشتکار.

با این دارایی شروع به کار کردم و چون مهندسی خوانده بودم در چند شرکت کارآموزی کردم و سرانجام استخدام شدم از قرار ماهی 3 هزار تومان. این داستان مربوط به سال 1353 است. هیچ دارایی دیگری نداشتم جز یک ژیان چادری که مال شرکت بود و زیر پای ما گذاشته بودند. اما خیلی زود کارفرمای خودم شدم. پس از یک سال و اندی که در شرکت‌ها کار کردم، یکی از دوستانم که در زنجان پروژه پل‌سازی در راهی را به عنوان پیمانکار دست دوم برداشته بود و در کارش مانده بود، به من زنگ زد و گفت چه می‌کنی؟ گفتم: در شرکتی کار می‌کردم و از آنجا بیرون آمدم و الان سرگردان هستم. گفت بیا زنجان ببینیم با هم چه می‌توانیم بکنیم. به زنجام رفتم و آن پروژه پل‌سازی را با دوستم شریک شدم و از‌ آنجا کار پیمانکاری را شروع کردم. الان در بین شرکت‌هایم که حدود 60 شرکت هستند، اولینشان با همان کت و شلوار کهنه و کفش‌های پاره تاسیس شده است و تا الان به عنوان یک شرکت معتبر بین‌المللی که اولین صادرکننده خدمات فنی و مهندسی کشور است، کار می‌کند و پروژه‌های عظیمی را در این کشور احداث کرده است. آن موقع سازمان برنامه برای این که بخواهد به هر شرکتی رتبه و درجه بدهد، حداقل 100 هزار تومان سرمایه می‌خواست و ما دوست داشتیم این رقم 10 هزار تومان یا کمتر باشد! اما سرانجام با قرض و قوله فراوان این رقم را جور کردیم و آن شرکت تاسیس شد. در این شرکت کمی پیشرفت کردیم تا سال 1360 رسید که سال گرفتاری و بدبختی برای ما بود. در کار پیمانکاری‌مان ورشکست شدیم و سال 1364 دوباره از زیر صفر استارت زدیم. در آن سال‌ها واقعا هیچ چیز نداشتم. هیچ چیز. در تبریز پروژه‌ای اجرا کرده بودیم که ما را خلع ید کرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. یادم نمی‌رود. باید به تبریز رفت و آمد می‌کردم برای پیگیری امور مالی و طلب‌های آن پروژه. پول هواپیما که نداشتم با اتوبوس به تبریز می‌رفتم و آن اتوبوس‌ها شب‌رو بود و حدود 5 صبح به تبریز می‌رسیدم. اما تا زمانی که ادارات دولتی باز می‌شد 3، 4 ساعتی زمان بود. من هم که پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامه‌ای که در اتوبوس خریده بودم، به حمام‌های عمومی تبریز می‌رفتم و آنجا می‌ماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشک می‌کردم و می‌رفتم دنبال کارم. این اوضاع ادامه داشت تا این که قرار شد یک هیاتی برای تهیه صورت‌های مالی آن پروژه به محل پروژه بیاید. خب! آن هیات شام و ناهار و بلیت و سایر مخارج لازم داشت و حالا دیگر من خودم نبودم و باید این مخارج را تامین می‌کردم و به پول سال 63 ـ 64 حدود 7 تا 10 هزار تومان می‌شد. به خانه آمدم و مثل ماتم‌زده‌ها فکر می‌کردم. خدا مادرخانمم را خیر بدهد. از من پرسید چی شده‌؟ چند بار پرسید تا ماجرا را گفتم. ایشان آن پول را برای من تامین کرد و هیچ وقت هم حاضر نشد آن را پس بگیرد. با آن وضع اسفناک مالی در سال 64 استارت زدم و کم‌کم پیمانکار خوبی شدم، با توسل به همان 3دارایی که گفتم. سپس پیمانکار اتوبان‌ساز شدیم و کمی بعد خواستند یک تعداد از پیمانکاران را به پاکستان بفرستند و ما هم به مصداق شعر معروف: عاقل به کنار دجله تا پل می‌جست ‌/‌ دیوانه پابرهنه از آب گذشت، ما شدیم اولین پیمانکار خارجی جمهوری اسلامی ایران در خارج کشور. یک پروژه مهندسی را گرفتیم و شروع کردیم و به رغم همه مشکلات و گرفتاری‌ها در داخل و خارج کشور خدا کمک کرد و آن پروژه خوب از آب درآمد و ما هم کمی نونوار شدیم و خودمان را باور کردیم.

در مرحله بعدی که حدود 11 سال پیش است، گفتم حالا که پیمانکاری را یاد گرفتیم، دست به کارهای دیگری هم بزنیم؛ لذا کار تاسیس یک هلدینگ متشکل از حدود 60 شرکت را آغاز کردیم و از این مسیر به بحث بانکداری هدایت شدم. با خودم گفتم درحوزه بنگاه‌داری یکی از وظایف مهم این است که یک بانک را تاسیس کنیم و در آن بانک روش‌ها و عملکردهای نوین را بیاوریم و به این ترتیب اولین بانک خصوصی کشور را تاسیس کردیم. از سوی دیگر هلدینگ ما در بازار سرمایه هم وارد شد و رنج‌ها و سختی‌های ما هم شروع شد. واقعا الان که نگاه می‌کنم از سخت‌ یک کم بیشتر بود. سختی‌اش از نوع رنج بود. کارهای عادی پیمانکاری ما سختی فیزیکی یا مالی داشت. مثلا ماشین‌آلات نداشتیم یا بنیه مالی؛ اما وقتی به سراغ کاری می‌روی که جدید است و فضا برای آن مساعد نیست و به رسمیت شناخته نمی‌شود، رنج به دنبال دارد؛ اما باز آن 3 سرمایه را داشتیم. هنگام ورود هلدینگ من به بازار سرمایه و بانکداری، چون این حوزه حوزه از ما بهتران بود، با مشکل مواجه شدیم. دولتی ها در این حوزه جولان می‌دادند. چه شرکت‌های دولتی و چه شرکت‌های شبه‌دولتی. از هر طرف تیرها به سوی ما پرتاب شد و این بسیار رنج‌آور بود. واقعا رنج‌های دوره کم‌توانی و آن زمان که هیچ نداشتم و به کارهای بزرگ دست می‌زدم، در برابر این رنج هیچ بود. رنج‌های روحی، عصبی و جسمی. بریدن و ناامید شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس می‌کردم در این مملکت تک و تنها دست به کاری زده‌ام که نباید می‌زدم؛ اما دیدم حالا که کار از کار گذشته باید با توسل به همان سرمایه‌ها دست روی سرم بگذارم و رنج بکشم تا هزار تیر بیاید و اگر بعد از آن زنده ماندم، چشمانم را باز می‌کنم و به کارم ادامه می‌دهم. اگر هم مرده بودم که هیچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از این ماجراها عبور کردیم، خدا را شکر می‌کنم؛ ولی الان که به پشت سر نگاه می‌کنم، می‌بینم ای کاش کار بزرگ از اول خبر می‌کرد که بزرگ است، اگر خبر می‌کرد اصلا سراغش نمی‌رفتم! آنچه باعث شد من دنبال کارهای بزرگ بروم این بود که احساس می‌کردم برای ارضای خودم و روح خودم پول کافی نیست و اصلا جایی در معادله ندارد.

8f7c146235f9e6e942dde9c9cdc8910f

باید به عنوان یک کارآفرین کارهایی انجام بدهی که قشر بیشتری از مردم در آن مشارکت داشته باشند. من نوعی سرمایه‌داری عمومی را در این کشور تعریف و اجرا کردم. نقش من این است که سرمایه زیاد و مشارکت عمومی متمرکز ایجاد کنم تا اتفاق بزرگی مثل تاسیس یک بانک و هلدینگ یا هر مجموعه دیگری که تاسیس آن از حد و مرز و توان فردی یک انسان فراتر است، به وقوع بپیوندد و دیدن ثمره آن تلاش یعنی ارضای روح. من حدود 60 شرکت را زیر پوشش و مدیریت مستقیم و غیرمستقیم خودم دارم و 10 هزار نفر برایم کار می‌کنند، یعنی هر نفر 3 عضو خانواده داشته باشد، یعنی 30 هزار نفر از این محل نان می‌خورند و کار می‌کنند.

من 3 فرمولم را سخت حفظ کرده‌ام: یک پشتکار، 2 پشتکار و 3 پشتکار. اگر یک انسان بدون این فرمول در ابتدای یک داستان قرار بگیرد، سختی‌ها را تحمل نمی‌کند و از آن فرار می‌کند؛ اما اگر مثل من با این فرمول‌ها و سماجت وارد ماجرا شوی و به وسط موضوع برسی، می‌بینی که راهی نداری یا باید برگردی یا باید جلو بروی. من همیشه مسیر روبه جلو را انتخاب کرده‌ام. با خودم می‌گفتم با برگشتن من که چیزی درست نمی‌شود. فقط خسارت وارد می‌شود و 10 هزار نفر بیکار می‌شوند. پس بگذار به جلو بروم تا اگر به ساحل رسیدم، 10 هزار نفر هم پشت سرم نجات پیدا کرده باشند.

البته برای ارضای روح خودم کارهای دیگری هم می‌کنم که یکی از آنها که خیلی دوستش دارم، تاسیس یک بنیاد برای گسترش آموزش و پرورش در کشور است. فکر می‌کنم اصلی‌ترین نیاز ما در کشور آموزش و پرورش بویژه در مناطق محروم است تا استعدادهای ناب و خالص و پاکیزه و زیبا را کشف کند. هدفم را روی این کار متمرکز کرده‌ام و دارم کار را شروع می‌کنم. من خیلی پروژه‌های بزرگی را در این کشور اجرا کردم. راه‌آهن اصفهان ـ شیراز، سد تالوار، سد ارسباران، اتوبان قم – کاشان، پروژه 7000 واحدی خانه‌سازی در ونزوئلا و… اما این کار آموزش و پرورش را بزرگ‌ترین کار خودم می‌دانم و حساس‌ترین آن. من روزهای سختی را پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و اگر آن فرمول نبود، غیرممکن بود نجات پیدا کنم. داناترین آدم روی زمین که عقلش عالی است، اگر در حد حرف باقی بماند و ایستادگی و ایستادگی و ایستادگی را یاد نگیرد، هیچ کاری از پیش نمی‌رود. توجه کنید تمام انسان‌های موفق اشتباهات فراوانی کرده‌اند و در تدریج و ستیز زمان آموزش دیده‌اند. لذا توصیه‌ام این است که آن فرمول جادویی من را همیشه به کار ببریم و بدانید معجزه می‌کند، در زندگی من که معجزه کرد…

منتشر شده در بلاگفرهنگی و اجتماعیمدیریت استراتژیکیادداشت های اجتماعی منیادداشت های من

نظر

  1. محمدهادی جهانبانی محمدهادی جهانبانی

    نظر خواصی ندارم فقط میدونم ک منم ی روز ب ارزوهای دیرینم مثل اینا میرسم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.