Last updated on ۱۳۹۹/۰۸/۰۸
فکر کنم اول راهنمایی بودم، ایام نوروز بود، خوشحال بودم چون ایام نوروز خونمون پر از شادی و انرژی بود
تشت قرمز رو تو خود حمام شستمش رو آوردم گذاشتم کنج آشپزخونه و بعدشم ماهی گلی ها رو ریختم توش
چندشم میشد آبشون رو عوض کنم ولی دوست داشتم وقتی اینور اونور میرن تماشاشون کنم
ماهی ها رو ریختم تو تشت و نشستم به نگاه کردن، اینقدر نگاه کردم که پاهام درد گرفته بودن
روزها گذشت و هر روز صبح و ظهر و عصر و شب نگاهشون می کردم
فکر کنم 4 یا 5 تا بودن اولش ولی در نهایت فقط 2 تاشون موندن
اون دو تا ماهها موندن تا رسید به نوروز سال بعد
کلی ذوق داشتم که تونستم ازشون مراقبت کنم این همه وقت
سال اول و دوم و سوم گذشت و فکر کنم توی پنجمین سال بود که دستگیره اسفنجی قابلمه از دست خواهرم افتاد تو تشت و یکیشون از ترس پرید بیرون
اولین بار بود که تپش های دردناک قلبم رو احساس می کردم
کلی گریه کردم و نق زدم، کلی دعواش کردم ولی بیشتر از این ناراحت بودم که چرا چیزی که اینقدر برای من مهمه و همه هم اینو میدونن براشون اینقدر بی اهمیته
خلاصه ماهی رو به سختی انداختم تو آب ولی پولکاش کنده شده بود
خوب می دونستم این ماهی دیگه موندنی نیست
و موندنی هم نشد
با همون حال نزارش وقتی با اون یکی ماهی دیگه بازیگوشی می کرد کلی غصشو میخوردم
اما چه فایده
زندگی همیشه اونطور پیش نمیره که ما دلمون میخواد
از اون وقت به بعد فهمیدم نباید به چیزی دل بست چون اگه یه روز نباشه سخت غمگین میشیم
ماهی ها رفتن و دیگه ماهی نخریدم
الان سالهاست که سفره هفت سین رو بدون ماهی میچینم
تازه اگر بچینم
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپیدن یک دم و مرگ بر دوام است
کتاب پیام مشرق، اثر اقبال لاهوری (با اعمال پاره ای تصحیحات)
اولین باشید که نظر می دهید