Last updated on ۱۳۹۹/۰۸/۰۸
در کنار یکی از سواحل دریای سیاه باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر میرسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمند وارد شهر میشود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است میشود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب میپردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش گاو می رود و بدهی خود را به او میپردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامینکننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او بابت کرایه اتاق به صاحب هتل بدهکار بود.
حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و میگوید از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده اما به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهیهایشان را پرداختهاند و با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند.
نتیجه گیری کسب وکاری:
اگر چه این قصه یکی از اصول بدیهی در اقتصاد را به زبان ساده تشریح کرده است اما یادتان باشد که درس آموختههای آن به سطح درون بنگاهی هم قابل تعمیم است.
یعنی برای مدیران بنگاههای کسبوکار و به طور کلی هر فعال اقتصادی دیگری بسیار مهم است که درک کنند به گردش انداختن پول است که ارزش ایجاد میکند نه تلنبار کردن آن!
_ علیرضا قنادان، مدرس دانشگاه
اولین باشید که نظر می دهید