Last updated on ۱۳۹۹/۰۸/۰۸
نام: شاهرخ ظهیری
موقعیت: پیشکسوت صنعت غذایی کشور و مبدع سس مایونز در کشور
تولد: ملایر
من شاهرخ ظهیری هستم. من در خانوادهای متوسط در ملایر زندگی میکردم و شغل پدرم کشاورزی بود. در اصلاحات ارضی شاه معدوم بیشتر دارایی پدرم از دست رفت و او مجبور به استخدام در دارایی قم شد به عنوان رئیس. پدرم خیلی زود فوت کرد و من به عنوان پسر ارشد مسوول اداره خانواده شدم، لذا تحصیلاتم در این مقطع تا دیپلم (پنجم دبیرستان آن زمان) ناتمام ماند و ناچار به استخدام فرهنگ درآمدم و معلم شدم. بعدها همزمان با معلمی وارد دانشگاه هم شدم و لیسانس حقوق قضایی گرفتم و از معلمی به دبیری ارتقا رتبه دادم؛ اما این کار از نظر درآمدی و ذهنی و روحی مرا راضی نمیکرد. من فکرهای بزرگی در سر داشتم و استعداد خدادادی را در خودم کشف کرده بودم. بنابراین فکر کردم در کنار تدریس، کار دیگری را نیز شروع کنم، لذا تحصیلدار یک کارخانه پارچهبافی شدم. صبحها در آنجا کار میکردم و عصرها در دبیرستان درس میدادم. کمکم به لحاظ صداقتی که داشتم و در کار بازاریابی و فروش خبره بودم، مورد توجه صاحبان کارخانه قرار گرفتم و پس از اینکه کار کارخانه افزایش یافت و به رشتههای دیگر چون واردات ماشینآلات کشید، به عنوان مدیر فروش از کف بازار به بالای شهر آمدم و آنجا هم به خاطر فروش بالایی که داشتم و صمیمانه کار میکردم و در بین سایر شرکتها شناخته شدم. این نقطه ورود من به کار تجارت است. در آن زمان مهدی بوشهری شوهر اشرف، خواهر شاه معدوم به همراه اسدالله علم وزیر دربار و چند نفر دیگر گروهی تحت عنوان ماه داشتند که صاحب شرکتهای متعدد در رشتههای گوناگون بود. مانند ماه یار، مهکشت، ماه سال و غیره.
من مدیر شرکت مهکشت شدم که کار تجارت و واردات تراکتور و کمباین را داشت. کمی بعد به خاطر باند بازیهای قدرت قرار شد بوشهری از شرکت خارج شده و اصولا شرکت به هم بخورد. کمی قبل از این ماجرا از من خواسته بودند کنار کارهای ساختمانی، نیروگاهی، برق و غیره در صنایع غذایی نیز وارد شویم و یک شرکت صنایع غذایی تاسیس کنیم. ما در فکر تاسیس بودیم و نام آن را نیز انتخاب کرده بودم که کارگروه ماه به هم خورد و بیرون آمدیم. سپس تصمیم گرفتم ایده تاسیس این شرکت را خودم دنبال کنم و همراه یک شریک دیگر در سال 1349 مهرام را با یک میلیون تومان سرمایه تاسیس کردم. واقعا به آن روزها که نگاه میکنم میبینم این موفقیت مرهون چه درسها از بزرگان بازار و تجارت و چه سختیهای طاقتفرسا و بویژه صحت فکر و عمل، صداقت و راستی، پشتکار و خلاقیت است.
بزرگترین خلاقیت من با مهرام تولید سس مایونز است. شاید باور نکنید اما آن زمان کسی نمیدانست مایونز چیست، چگونه خورده میشود و مصرفش برای چیست.
برای شروع کار مهرام مثلا ما سراغ تولید رب گوجهفرنگی که همگان میشناختند نرفتیم. ما خلاقیت ایجاد کردیم تا یک فرهنگ غذایی جدید در کشور درست شود تا جایی که هنگام جنگ تحمیلی سس مایونز بازار سیاه پیدا کرد! اوایل کار کسی اصلا سس مایونز را تحویل نمیگرفت و ما برای جا انداختن آن روشهای جدید بازاریابی ابداع کردیم که یکی از آنها خرید کاذب بود. من 40 ـ 30 نفر از مرد و زن و بچه و پیرمرد را استخدام کرده بودم که بروند در مغازهها و سس مایونز بخواهند و بخرند. خودم این سسها را میخریدم و کارتن میکردم و دوباره به مغازهها میدادم. در نتیجه 50 درصد تولید را خودم میخریدم و 50 درصد دیگر را مغازهدارها میفروختند بعد دیدم این کار کافی نیست. مغازهدار باید علاقهمند به فروش کالای من شود. آن زمان که کامپیوتر نبود. به ویزیتورهایم گفتم تاریخ تولد مغازهدارها را که اکثرا آذریزبان بودند بگیرند. براساس تاریخ تولد افراد کارتتبریک چاپ کردیم و با یک سبد گل برایشان میفرستادیم. بعد آنها تلفن میکردند میگفتند بابا ما خودمان هم یادمان نبود تولدمان کی است، دست شما درد نکند. به این ترتیب کمکم فروشمان زیاد شد. چون مغازهدار میگفت وقتی چنین شخص بامعرفتی برای من گل فرستاده و تولدم را تبریک گفته، باید جنس او را بفروشم؛ لذا به هر صورتی بود، سس مایونز را برای من تبلیغ و به مشتریاش توصیه میکرد. واقعا روزهای سخت، پرکار، پرهیجان و پرباری بود. تجربهها آموختم. ما از ورشکستگی و بیچیزی شروع کردیم و از صفر بالا آمدیم؛ اما بدون حساب و کتاب نبود.
من درسها گرفتم و این درسها را به کار بستم. من صداقت و درستی را از کف بازار یاد گرفتم. یادم نمیرود. برای کارخانه پارچه درخشان یزد پنبه میخریدم. من به عنوان تحصیلدار کارخانه میرفتم تا پول پنبه را بدهم. پدر آقای لاجوردی (همان لاجوردی که گروه صنعتی بهشهر را تاسیس کردند) و برای اولین بار در کشور از پنبه روغن گرفتند، نزد ایشان بودم تا چک پنبهها را بدهم. داشتم چای میخوردم که یکی از دلالهایی که برای ایشان کار میکرد، آمد و گفت حاجآقا من پنبههای دیروز را یک تومان گرانتر فروختم و چک هم گرفتم. ایشان گفت کدام پنبه؟ دلال گفت همان پنبهای که شما دیروز به حاج محسنآقا فروختید. ایشان گفت: آن را که فروختم. دلال گفت میدانم. اما چک آن را گرفتید؟ پول گرفتید؟ امضایی چیزی کردید؟ ایشان گفت: خیر. دلال پاسخ داد حاجآقا شما که فقط حرف زدید. اما من برایتان چک هم گرفتم. آقای لاجوردی گفت وقتی حرف میزنی، حرف یعنی چک، یعنی امضاء. یک تومان که ارزش ندارد. شما بگو صد میلیون تومان. نه! من قبلا آن را فروختهام، برو پسش بده. حالا تصور کنید من یک جوان 24 ـ 23 ساله از ایشان چه یاد میگیرم. اینگونه بود که من شروع به ترقی کردم.
طوری که در سال 75 که سهامی عام شدیم، حدود یک میلیارد و 500 میلیون تومان سود انباشته داشتیم و کامیون از خط تولید به محل فروش میرفت و در عین حال یک واحد ما به 7 کارخانه در کشور تبدیل شد و شدیم نخستین صنعت غذای ایران.تمام این موفقیتها با دست و سرمایه خودم به دست آمد و صد البته دشواریها. الان که به این موقعیت رسیدهام، صادقانه بگویم: «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند». پول هیچ سعادتی نمیآورد دوست من. چند خواهی تن را برای پیرهن / تن رها کن تا نخواهی پیرهن. من یک میلیاردر بااصالت هستم. آنچه را که دارم، آبروست و حرمتی است که دارم، چون کلاه سر کسی نگذاشتم، مال کسی را نخوردم، تقلب نکردم و دروغی نگفتم. من ماهیت وجودی خودم را حفظ کردم، اما شک ندارم که هدفم از ابتدا پولدار شدن بود و این که از معلمی برای مادر، خواهر، برادر و خودم زندگی بسیار خوبی درست کنم که کردم . اما وقتی به قله پول رسیدم، دیدم اینجا خبر آنچنانی نیست و آنچه بر جای میماند خوبی، پاکی و صداقت است که ثمره عمر من محسوب میشود، نه پول، نه پول و نه پول …
ایول فقط همین…