Last updated on ۱۳۹۹/۰۸/۰۸
کودکی بودم و دنبال خدا
در بیابان در دشت
در دل جنگل سبز
همه جا می گشتم
کلبه ای در گذرم بود پر از نور
که خورشید دگرگونه بر آن می تابید
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب
به خدا گفت : سپاس
آری احساس من این بود
خدا آنجا بود
من خدا را دیدم
من شنیدم که خدا گفت : بنوش
گوارای وجود
منبع:h //yokomar.blogfa.com/post/20
اولین باشید که نظر می دهید